کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

کلید برق !!!

جدیدت عاشق خاموش و روشن کردن کلید برق شدی و مامان جونت هم حسااااابی دل به دلت میده ! امشب خونه مامان جون اینا بودیم که طبق معمول مامان جون کلی بهت باج داد و شما هم کلی برق بازی کردی ... هی خاموش ،روشن ... بابایی نشوندت و پاهات رو با چسب پهن بست ... کلی درگیرش شدی ... مامان جون کمکت کرد و سر چسب رو برات پیدا کرد ! دیدی باز نمیشه ،بازم ازش کمک خواستی ... باز هم نشد و با همون پای بسته دوباره رفتی سراغ کلید برق ! ...
9 آبان 1392

کتاب خوندن !

اینم کتاب خوندن ما و آقا کیان ! دیشب ،دقیقا بالای سر بابایی در حال خواب ... اول جلدش رو کندی ... کتاب خونه ت داره کم کم داغون میشه ... بعد جلدش رو پاره کردی ... یک نگاه به تلویزیون ... یه خورده کاغذ خوری ... یه جا خونده بودم باید اسباب بازی های خراب بچه ها رو جلوی چشمشون تعمیر کرد تا بفهمن میشه درستش کرد ... رفتم چسب آوردم و سعی کردم کتابت رو تعمیر کنم ! بازی با چسب و جاچسبی ... و بی خیال کتاب پاره رفتی سراغ کامیون سواری و رقص ایستاده روی کامیون ... که یهویی ... ...
9 آبان 1392

آخ جون بازم زندگی !

آخ جون بازم زندگی ،شادابی ،بازی ... خدای من متشکرم ... با دوچرخه ت کلی حال میکنی ... اشاره به سمت اسباب بازی هات .. میمیرم واسه اینطور نگاه کردنت ! دنت خوری آقا کیان !!! یک لحظه حواسم پرت شد به آبکش کردن برنج ،ولی فدای سرت !!! ...
8 آبان 1392

سه چرخه ...

دیشب نامزدی دعوت بودیم ،نامزدی علیرضای خاله اعظم ... خاله که میگم نه خاله واقعی ،اما به اندازه خاله واقعی ! بابایی گفت :من نمیام ،میمونم و کیان رو نگه میدارم ،آخه توی عروسی سمانه خیلی اذیتش کرده بودی بنده خدا رو ! خلاصه قرار شد که تو و بابایی برین خونه مامان جون و من برم نامزدی ... تو هیر و ویر حاضر شدن بودم که دیدم زنگ زدن و بابایی در رو باز کرد و بعلــــــــــــــه !!! پیک یه سه چرخه smoby که بابایی اینترنتی خریده بود رو آورد ... چی بگم !؟ مبارکه ! از فضولی نمیتونستی صبر کنی بابایی درش رو باز کنه ! ...
7 آبان 1392

متشکرم خدا ...

متشکرم خدا ...   پسرم خوب شده ،خیلی هم خوب شده ...   پ.ن :عزیزم کلی پست آپ نکرده هست که سعی میکنم این چند روزه همه رو آپ کنم ،یه سری هم هست که قبلا نصفه نیمه نوشتم که اونا رو هم درست میکنم ... مرسی که کنارمی و بهم امید میدی ... راستی دارم به توصیه خاله های مهربونت به رمزدار کردن وبلاگت فکر میکنم ! ...
7 آبان 1392

نامه اي به خدا ...

سلام خدا جونم ... ديروقت كه نيست ،آخه شما هميشه on line ي ! همين الان باز هم كيان از خواب ناز با همون سرفه هاي وحشتناكش پريد ! منم از خواب پريدم (كه البته اصلا مهم نيست ،مادرم ديگه) !!! خیلی وقتت رو نمیگیرم ... فقط اومدم ازت بخوام به حق اون ماه و ستاره هايي كه زمين تاريكت رو تو اين شبهاي تاريك تر روشن ميكنن درد رو از توي سينه بچه م بكني و بريزي توي تن من ... من طاقتم بيشتره ،تحمل ميكنم ... ميدونم ناشكريه و درد بدتر از اين هم هست ... اما خدا جون من مادرم ،تحمل ندارم ... بچه م سياه و كبود كه ميشه ،نفسش بالا که نمیاد ،هق هق كه ميكنه ،چشماش كه پر از اشك ميشه ،زار كه ميزنه ،به خودش که میپیچه ،يهويي نفس منم بالا نمياد ... تازه ...
4 آبان 1392

عاشقانه ...

روی مبل نشستیم و توی فضای نسبتا تاریک کنار هم یه چند دقیقه ای فیلم میبینیم ...   خیلی نرم و عاشقانه میگی :ماما ... با عشق میگم :جونم ... دوباره میگی :ماما ... دوباره میگم :جونم ... . . . ... کاش دوربینی بود تا تمام عاشقانه های بین من و تو رو ضبط کنه ... عاشقتم پسر کوچولوی خواستنی مامان ...
2 آبان 1392

چی بگم !؟

نمیدونم چی بگم یا از کجا بگم !؟   ولی با خودم گفتم :تا شما خوابی و هر آن ممکنه بیدار شی بیام و از این سخت ترین روزها توی عمر یک سال و سه ماه و بیست و یک روزت بنویسم ... شما داری اولین بیماری سخت و طولانی عمرت رو تجربه میکنی و منم میزان صبر و توانم رو میسنجم ،که البته قبلا سنجیده شده ولی خوب تا حالا مادر نبودم ... راستش رو بخوای خسته ام ،خیلی خسته ،انقدر که دیگه رمقی ندارم ،مخصوصا اینکه بهم خبر رسید خاله مهری توی بیمارستانه و اوضاعش خیلی وخیمه ... روز جشن فروشگاه ایرانیان ... این زخم روی پیشونیتم مال شب قبل از جشنه که سرت رو خم کردی توی سطل لگوهات تا لگو برداری که پیشونی نازنینت خورد به لبه سطل زخم شد ،فدات بشم الهی ... ...
28 مهر 1392

مهربون ...

دارم گریه میکنم (خوب دلم گرفته بود) ،میای رو به روم میشینی و با نگرانی زل میزنی به چشمام و بغض میکنی ... دارم کتاب میخونم ،میای کتاب رو پرت میکنی کنار و میشینی روی پام و بهم لبخند میزنی ... دارم تلویزیون میبینم ،میای کنارم می ایستی و صورتت رو به صورتم میچسبونی و تی وی میبینی ... دارم تلفنی صحبت میکنم ،میای گوشی رو از دستم میگیری و میندازیش کنار ... دارم توی افکارم غوطه ور میشم ،میای دستهات رو حلقه میکنی دور گردنم و لباتو میچسبونی به صورتم ... دارم کشوها رو مرتب میکنم ،میای و با دستهای کوچولوت بازوم رو میگیری و برمیگردونی رو به خودت ... دارم ظرف میشورم ،میای پاهام رو میگیری و وقتی برمیگردم مبینم دستهات رو باز کردی که بغلت کنم ... ...
26 مهر 1392

تمرین ...

راستی بعد از ظهر رفتم تخته مغناطیسی رو که خاله سمیرا برات آورده بود آوردم تا با هم نغاشی تمرین کنیم ،اینم نتیجه ش ... البته اولش یه چند ثاتیه ای علاقه نشون دادی ! خیلی نتونستی باهاش نقاشی بکشی یا حتی خط خطی ... فقط دوست داشتی اون مهره های بالاش رو که برای تمرین ریاضی هست دربیاری که درنمیومد و کلافه میشدی ! یهویی هم تصمیم گرفتی استحکامش رو امتحان کنی و رفتی روش واستادی ،کاری که این روزا با تمام وسایل انجام میدی !!! بعدش که اومدیم توی هال تا دنت بیسکوییتی بخوریم ... این عکس هم مال چند روز پیشه که حدودا یه ۲۰ دقیقه ای دم حفاظ آشپزخونه گریه میکردی تا بیای تو و جالب اینکه گریه ت اشک نداشت و انواع و اقسام گریه ها...
25 مهر 1392